اينجا همه چي درهمه!!! |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, :: 14:39 :: نويسنده : مينو
![]() سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, :: 14:39 :: نويسنده : مينو
معلم پای تخته داد میزد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسیها لواشک بین خود تقسیم می کردند وآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زد برای اینکه بیخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپایان تساویهای جبری را نشان میداد با خطی ناخوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریک غمگین بود از میان جمع شاگردان یکیبرخاست همیشه نگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت و معلم مات بر جا ماند و او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود آیا یک با یک برابر بود؟ سکوت مدهشی بود و سوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود و او با پوزخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه میداشت بالا بود وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟ یا چهکس دیوار چینها را بنا میکرد؟ یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم میگشت؟ یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟ یک اگر با یک برابر بود پس چهکس آزادگان را در قفس میکرد؟ معلم نالهآسا گفت: بچهها در جزوههای خویش بنویسید: یک با یک برابر نیست... ![]() سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, :: 14:39 :: نويسنده : مينو
دوستی داشتم با دلی بزرگ، قلبی مهربان، روحی پاک. عجب صبری داشت! چه تحملی داشت! از این زندگی... از این دنیا... چه بغضهایی که در گلو نگاه نداشته بود! چه اشکهایی که در خود فرو نریخته بود! همیشه می گفتمش: عجب صبری داری، کاش من هم ذره ای از صبر تو داشتم. تا اینکه یک روز دیدمش، گفتم فلانی چه خبر؟ دیدم سر بر شانه هایم گذاشتو های های گریه کرد... گفت: دگر طاقتم تمام شد. دلم از آدم ها خیلی گرفته... ![]() سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, :: 14:39 :: نويسنده : مينو
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: سلام رییس پرسید: بابا خونست؟ صدای کوچک نجواکنان گفت: بله
کودک خیلی آهسته گفت: نه رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاست؟ ـ بله ـ می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: نه رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگری آنجا هست؟ کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟ کودک خیلی آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است؟ ـ مشغول چه کاری است؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان. رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود، پرسید: این چه صدایی است؟ صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: یک هلی کوپتر رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: آنجا چه خبر است؟ کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: گروه جست و جو، همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند. رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: آنها دنبال چی می گردند؟
![]() سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, :: 14:39 :: نويسنده : مينو
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!” ![]() آخرین مطالب ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() آرشيو وبلاگ پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() ![]() نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |